آنتی حال

مرد خسیسی در یکی از شهر های عربستان زندگی می کرد او تا به حال 30000هزار دینار از پولش را جمع کرد او تصمیم گرفت یک به مسافرت برود،  و کمی از پولش را خرج کند او آذوقه و توشه ی سفرش را جمع کرد که یک لحظه عزراییل اومد جلوش وگفت که حاضر شو می خوام جونت رو بگیرم اون مرده گفت:یک سوم از پولم رو بهت می دم که بزاری برای چند روز زنده بمانم عزراییل قبول نکرد دوباره گفت که یک دوم از پولم رو بهت می دم که بزاری برای چند ساعت زنده بمانم بازم عزاییل قبول نکرد .

«در آخر مرد گفت : ای انسان من اینقدر پول جمع کردم ونتوانستم اینقدر پول را برای یک لحظه زندگی بیشتر خرج کنم .»

در حالی که نفسهای آخرش را می کشید ، مرد.

نوشته شده در چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:54 توسط امیررضا عقیلی| |

شرلوک هلمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست .بعد واتسون را بیدار کرد و گفت : نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی ؟ واتسون گفت : میلیونها ستاره میبینم . هلمز گفت : چه نتیجه می گیری ؟ واتسون گفت از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم . از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است ، پس باید اوایل تابستان باشد . از لحاظ فیزیکی ، نتیجه می گیریم که مریخ در موازات قطب است ، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد . شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت : واتسون تو احمقی بیش نیستی . نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند
:
نیتجه حکایت
بعضی وقتها ساده ترین جواب کنار دستهایمان است ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم

 

نوشته شده در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,ساعت 19:23 توسط امیررضا عقیلی| |

قابل توجه آقا پسر ها و دختر خانوم ها . آيا ازدواج خوب است يا نه

دخترها

قبل از ازدواج

بعد از ازدواج

نتيجه گيري اخلاقي

ايستادن در صف سينما و استخر

ايستادن در صف شير وگوشت

آموزش ايستادگي

تعطيلات رفتن به ديزن و اسكي

تعطيلات شست وشوي خانه ولباس

پر شدن اوقات فراغت

نوشتن كتاب شعر و رمان

نوشتن داستان پرنده در قفس

شهرت باد آورده

صحبت تلفني بي محاسبه زمان

اتهام به پر حرفي حتي براي 10 دقيقه

حفظ عضلات صورت

رفتن به سفرهاي هفتگي

درحسرت رفتن به پارك سر كوچه

امنيت كامل


پسرها

قبل از ازدواج

بعد از ازدواج

نتيجه گيري اخلاقي

خوابيدن تا لنگ ظهر

بيدار شدن زودتر از خورشيد

سحر خيز شدن

رفتن به سفر بي اجازه

رفتن به حياط با اجازه

معتبر شدن

خوردن بهترين غذاها بي منت

خوردن غذا هاي سوخته با منت

تقويت معده

استراحت مطلق بي جر بحث

كار كردن در شرايط سخت

ورزيده شدن

ديدوبازديد از اماكن تفريحي

سر زدن به فاميل خانوم

صله رحم

... آموزش گيتار و سنتور و

آموزش بچه داري و شستن ظرف

همدردي با مرد ها

گرفتن پول تو جيبي از بابا

دادن كل حقوق به خانوم

مستقل شدن

نوشته شده در جمعه 8 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:39 توسط امیررضا عقیلی| |

آتش نشان جوانی به استخدام اداره آتش نشانی شهر خود در آمد مسئولان آتش نشانی این جوان را در اختیار یکی از افسران با تجربه و میانسال به منظور آموزش فنون مهار آتش قرار دادند . افسر آتش نشانی از مرد جوان پرسید : اگر ورودی یک ساختمان آتش گرفته باشد چگونه آن را خاموش می کنی ؟ مرد جوان اندکی فکرکرد و گفت : شلنگ آتش خاموش کن را بر می دارم ومقادیر زیادی آب آب بروی آن می ریزم . مربی دوباره پرسید : حال اگر در همان لحظه پشت ساختمان نیز دچار حرق شده باشد چه کار می کنی؟مرد جوان تاملی نکرد و گفت: شلنگ آتش خاموش کن را بر می دارم و مقادیر زیادی آب بر روی آن می ریزم .افسر آتش نشانی پرسید : اگر همزمان با دو آتش آتش دیگری از زیر ساختمان زبانه کشید ،ذآنگاه چیکار می کنی؟ مرد جوان جواب داد : شلنگ آتش خاموش کن را بر می دارم

و مقادیر زیادی آب برروی آن می ریزم. افسر آتش نشان گفت : پسرم یه سوال این همه شلنگ آتش خاموش کن رو از کجا آوردی؟ آتش نشان گفت : قربان از همان جایی که آتش ها آمدند.!

نوشته شده در سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:50 توسط امیررضا عقیلی| |

زندگی مثل دوچرخه سواری می مونه ..واسه حفظ تعادلت همیشه باید در حركت باشی ....آلبرت انیشتین

جرج آلن: اگر كسی را دوست داری، به او بگو. زیرا قلبها معمولاً با كلماتی كه ناگفته می‌مانند، می‌شكنند

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 23:10 توسط امیررضا عقیلی| |

سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود.
او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
او را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟!
پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند!

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 23:4 توسط امیررضا عقیلی| |


Power By: LoxBlog.Com