آنتی حال
مرد خسیسی در یکی از شهر های عربستان زندگی می کرد او تا به حال 30000هزار دینار از پولش را جمع کرد او تصمیم گرفت یک به مسافرت برود، و کمی از پولش را خرج کند او آذوقه و توشه ی سفرش را جمع کرد که یک لحظه عزراییل اومد جلوش وگفت که حاضر شو می خوام جونت رو بگیرم اون مرده گفت:یک سوم از پولم رو بهت می دم که بزاری برای چند روز زنده بمانم عزراییل قبول نکرد دوباره گفت که یک دوم از پولم رو بهت می دم که بزاری برای چند ساعت زنده بمانم بازم عزاییل قبول نکرد . «در آخر مرد گفت : ای انسان من اینقدر پول جمع کردم ونتوانستم اینقدر پول را برای یک لحظه زندگی بیشتر خرج کنم .» در حالی که نفسهای آخرش را می کشید ، مرد.
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |